سفارش تبلیغ
صبا ویژن



الان ساعت ده و پنجاه و دو دقیقه‌ی روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و شش. لحظاتی تکرار نشدنی در طول تاریخ.بی نظیر. تک. منحصر به فرد. بی‌بازگشت.
 اگر این لحظه رو در یافتم فبها و نعمت و اگر نه آبی است که بازگشتش به جوی محال . و وای از لحظه هایی که بابت تاسف خوردن به حال این لحظات هدر برند .
((اقتم الفرص فانها تمر کمر السحاب))



علی ::: جمعه 86/2/28::: ساعت 11:0 عصر

 نظرات دیگران: نظر



اول اینکه خیلی ممنون بابت اون همه ابراز مهر نسبت به ادامه‌ی کار وبلاگ و نسبت به نویسنده‌ی این وبلاگ و نسبت به تکانیده شدن این وبلاگ و ...!!!
....................................................

دوم اینکه علت تکانیده شدن همیشه تار گرفتنیدن نیست. که البته در این مورد بود .
....................................................

سوم اینکه وبلاگم رو نقد کردند .
از قبل ترش می‌گم . 
چند هفته‌ای میشه که به همت دفتر توسعه‌ی وبلاگ دینی، سِری جلساتی رو شروع کردم "کردیم" به عنوان جلسات هفتگی نقد وبلاگ. هر هفته وبلاگ‌ی که قرار‌‌ ِ هفته‌ی بعد نقد بشه رو مشخص می‌کنیم و تو طول هفته وبلاگ رو دقیق مطالعه می کنیم و پنج شنبه ها ساعت ده تا دوازده با حظور مدیر وبلاگ نقد اون وبلاگ نقد می‌شه .
اینکه چرا نقد باید حظوری باشه و مگه وبلاگستان فضای مجازی نیست و مگه وبلاگ یک صفحه‌ی شخصی نیست و به کسی چه و اصلا چه لزومی به نقد گروهی هست و چرا اعلان نکردم "نکردیم"؛ دلیل داره. 
هر کس دوست داره در این جلسات شرکت کنه خبر بده . 
می‌گفتم . البته نمی‌گفتم، می‌نوشتم، حتی نمی‌نوشتم، می‌تایپیدم. خلاصه اینکه نقد شدیم . نقد سنگینی هم شدیم. از ریخت وبلاگ بگیرید تا لوگو تا شیوه‌ی نوشته ها تا موضوع ها تا طولانی نوشته ها تا گنگ و معما وار نوشته ها تا تار بستن ها تا سوت و کور بودن ها کلاً تکانیده شدیم اساسی.
این شد که تصمیم به تکانیدن گرفتیم که مایلی اثاره.
....................................................

تکانوندنا و ما یلی اثاره.



علی ::: جمعه 86/2/28::: ساعت 12:31 عصر

 نظرات دیگران: نظر



.

علی ::: پنج شنبه 86/2/20::: ساعت 4:19 صبح

 نظرات دیگران: نظر



مزه‏ی نون خشک و ماست . یا یه لیوان چای داغ کنار یه کوله آتیش زیر نم بارون . یا یه وبلاگ فقط دلگویه .
بی هیچ دو دو تا چاهار تایی
بی هیچ دقدقه‏ی جوابی
بی هیچ  چرا و امایی
ساده . مثل یه وبلاگ ...

علی ::: دوشنبه 86/1/13::: ساعت 9:19 عصر

 نظرات دیگران: نظر



من که باور نمی کردم اونجا کربلا باشه . نه اینکه ایراد از اونجا باشه ها نه . ایراد از دل زنگ زده‏ی من بود که باور نمی کردم اون جا کربلاست .حتی بعد از اینکه خارج از برنامه رفتیم زیارت یه شهید تازه تفحص شده که اسمش هم ((حسین)) بود . حتی بعد از اینکه خاک شلمچه بوی خاک کر بلا می داد . حتی بعد از اینکه طلائیه مقر حضرت اباالفضل العباس . حتی بعد همه‏ی اینها من باورم نمیشد که امسال هم سالم رو تو کربلا شروع می کتم . مر حوم مظفر توی یکی از کتاب هاش که یادم نمیاد کدوم ، برای فرق بین باور و ایمان مثال قشنگی میزنه ؛ میگه همه‏ی ما می دونیم که مرده به انسان هیچ آسیبی نمی رسونه حتی حاظریم پای این حرفمون قسم بخوریم . ولی کدوممون حاظره که شب تا صبح توی یه اتاق تاریک خلوت وسط یه بیابون بقل دست یه مرده بخوابه .  حتی من باور داشتم که اونجا کربلا بود ولی ایمان نه . اینکه گناه نبود . فقط می خواستم قلبم مطمئن بشه اونجا کربلاست . خواسته زیادی نبود که . همین . یه نشانه‏ی قوی تر می خواستم . حضرت ابراهیمش که حضرت ابراهیم بود از خدا یه نشانه برای معاد خواست . که به خدا گفت کی یطمئن قلبی بلکه قلبم مطمئن بشه . برای اینکه باور می کردم اونجا کربلاست  باید پاپتی راه رفتن یه دختر سه چهار ساله رو بهم نشون می دادن . تا باور کنم . باید پا پتی روی رمل راه رفتن دختر سه ساله ای رو بهم نشون می دادن که  همش نگران بود نکنه تو پاهاش خار بره . پا پتی راه رفتن دختر سه چهار ساله ای که دستش توی دستای باباش بود و هر وقتی پاهاش یه زره سر می خورد داد میزد  آخ بابا . دختر سه چهار ساله ای که دستاش به دستای باباش بود نه زنجیر . دختر سه چهار ساله ای که پاهاش توی رمل نرم و خنک بود . نه خار مقیلان و سنگ لاخ داغ . دختر سه چهار ساله ای که توی هوای خنک بهار ی راه می رفت نه تو آفتاب صحرایی بیابون . همین برام بس بود . بس بود که باور کنم اونجا کربلا بود . کربلای خصوصی ایران . باور کنم که آقا روم رو زمین نزده بود . امسال هم کربلا برده بودم . دقیقا همون موقعی که پارسالش کربلاش بودم .
الوعده وفا .



علی ::: چهارشنبه 86/1/1::: ساعت 10:58 عصر

 نظرات دیگران: نظر



<      1   2   3   4   5      >
 
Yahoo mail