سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آدم تنبلی هستم. این‏ اعتراف‏ را همه‏ی دفتر مشق‏های نصف نیمه‏ی دوره‏ی ابتداییم جار می‏زنند. یادم نمی‏آید مشقی را سر حوصله نوشته باشم. مشق‏ها را یا بین زنگ تفریح می‏نوشتم یا نصف شب وقتی همه خواب بودند یا اینکه اصلا نمی‏نوشتم. همه‏ی معلم‏های دوره‏ی ابتداییم به مادرم ‏گفته‏اند پسر خیلی با استعداد و خیلی تنبلی داری.

از بین معلم‏های دوره‏ی ابتدایی بیشتر از همه معلم کلاس چهارم  یادم هست. معلم دوست داشتنیی نبود. کتک می‏زد. چاخان می‏گفت. بد اخلاق بود.  یک بار که مثل همیشه مجبور بودیم چاخان‏هاش را گوش کنیم گفت:
« من رو که می‏بینید این همه آدم موفقی هستم و همه بهم احترام می‏کنند و اگه دست خالی تو صحرای نیاگارا ولم کنید سالم بر می‏گردم و چند مدل سم مورچه اختراع کردم. برای اینه که هیچ وقت نذاشتم کسی بهم بگه چرا؟ همیشه کار‏هام رو طوری انجام دادم که کسی نتونه ازم باز‏خواست کنه. اصلا برای همینه که این همه موفقم.»

معلم کلاس چهارمم را بیشتر از همه به یاد دارم. نه به خاطر کتک هایی که می‏زد یا تحقیر‏هایی که می‏کرد؛ به خاطر همین یک جمله. «هیچ وقت نگذاشتم کسی ازم باز‏خواست بکنه»

 

پ‏ن اول و آخر) روز معلم رو به همه‏ی معلم‏های خوبم تبریک می‏گم. مخصوصا خانم ناظم



علی ::: سه شنبه 87/2/10::: ساعت 3:54 عصر

 نظرات دیگران: نظر



 این چندمین باری‏ است که صفحه‏ی مدیریت را باز می‌کنم و به خودم فحش و بد و بیراه می‏دهم که چرا از همان اول خاطرات اردو را ننوشتم.
از روز‏‏های قبل از اردو چیز زیادی خاطرم نیست. چند تایی اس ام اس هست که یادم می‌آورند شلم‌ شور باف بودن اون روز‌ها را.
گوشیی که در اردو همراهم بود مال مادرم بود که چند روز مانده به اردو (فکر می‌کنم سه روز)  ازش خریدم؛ برای اشتولبک احتاجش داشتیم؛ هرچند به کارمان نیامد. نمی‌دانم چرا  اسمی برایشن انتخاب نکردیم. شاید وقت فکر کردن به اسمش را نداشتیم. می‌گفتیم اشتولبک. ایده‌ی قشنگی بود که اولین بار اسطوره‌ی ساختار شکنی دفتر توسعه حامد رسپنا مطرحش کرد. نشریه‌های الکترونیکی که از طریق بولوتوث منتشر می‌شدند. کار خوبی هم از آب در آمد.

از موبایل می‌گفتم یا مادرم؟ از این می‌گفتم که موبال را از مادرم خریدم؛ به قیمت هر چقدر پول که در کارت اعتباری مرکز خدماتم ریخته شود تا قبل از ازدواج. البته بنده‌ی خدا تا همین الانش یک قرون هم از آن کارت کذایی بدستش نرسیده.
از اس ام اس می‌گفتم. اس ام اس های آبی را فرستادم و اس ام اس های سبز را دریافت کردم.

 

فضل: مسئول برای اوتوبوس خواهران چی شد؟

فضل: اگر دفتر هستی زنگ بزن به من

فضل: سلام بیداری؟ کجایی؟

ایرانسل: موجودی شما روبه اتمام است یکی از اعصاب خورد کنی‌های این ایرانسل علیه ما علیه این پیام است. خدای ناکرده حساب‌تان از هزار تومن کمتر شود. قبل از هر تماس و بعد از هر تماس و بعد از هر اس ام اس و هر وقت دیگری که خوششان بیاید برایت اس ام اس می‌فرستند که آقا حسابت داره تموم می‌شه.

مامان: سلام. خوبی؟

مامان: مرغ زنده یادت نره (برای تموم شدن کار بناییمون مرغ زنده می‌خواست. آن‌هایی که بنایی کرده اند می‌دانند چه مشغولیت ذهنیی و درد سری می‌آورد این بنایی. آنهایی که اردو برده ‌اند هم می‌دانند چه وقت پر درد سر است اردو بردن. حالا فرض کنید بنده خدایی را که این دو کار را باهم می‌خواهد انجام دهد.)

رسپنا: سلام. نه خسته!

ایرانسل: موجودی شما روبه اتمام است

فضل: دفتر رفتی زنگ بزن

مرصاد: بسم الله. سلام اخوی. خوبی. کسی انصراف نداد. (اوائل کار تبلیغات و این‌ها دوستان نگران بودند که به افراد به اندازه‌ی کافی برای اردو ثبت نام کنند. اما هفته‌ی آخر ثبت نام اردو را بستیم و مجبور به جواب کردن خیلی از دوستانی شدیم که مشتاق به شرکت در اردو بودند) 

ایرانسل: موجودی شما روبه اتمام است.

ایرانسل: موجودی شما روبه اتمام است.

کشکول: لیست اسامی رو آماده کن تا برا بیمه ببرم.

نجمی:‌سازمان ملی جوانان هماهنگ شده؟

رند: به خطیب یاد آوری کن بره اوتوبوس رانی.

رند: ok

غبیشاوی:سلام. آخرین جلسه ی درون گروهی داستان در سال هشتاد و شش امشب بعد از نماز (به کار‌های بنایی و مقدمات اردو اضافه کنید درس و مدرسه و روشن فکری بازی) 

به چندین نفر: خلقت جا بیاد صلوات بفرست.

رسپنا: قربونت

داداش: شماره ی مرتضی موتور چی رو برام بفرست.

مامان: رمز کارت را میخواهم. (همان کارتی که موبایل را در عوضش خریدم)

مامان: امروز نمی‌رسم.

مامان: امروز نیاز دارم

فاتح: یادداشت‌های اوشتولبک آماده شدن؟

رفیعی: خسته نباشی عشقی!

موتور چی: زنگ زدم. خواموش بود. لطفا بامن تماس بگیر.

نجمی: اگه زیر بار کتاب دادن نرفتن. فکر می‌کنم بشه برای چند صد تومنی بن کتاب چونه زد.

نجمی: اس ام اس امشب فراموش نشه

رسپنا: سلام. شماره ی سید امامیان رو می‌دی؟

کشکول: شماره ی آقای امامیان

حسینی: سلام. موفق به تماس نشدم. وقتتون آزاد شد یه ندا بدید. یا علی.

تجرد: گوشیت را بینداز دور. من کلیپ هارا میخواهم. کی میتوانی به دستم برسانی. (توی این هاگیر واگیر این بنده خدا از من کلیپ‌های آهنگ‌های حزب الله لبنان رو می‌خواست)

تجرد: حالت خوبه؟

تجرد. تو چطور؟

تجرد: چه شد. اگر نمیخواهی بدی بگو روت حساب نکنم.

کشکول: زنده ای هنوز؟

کشکول. آره انگار

مامان: رمز کارت را آوردی.

مامان: ...

مامان: سلام. یه ساک برام می‌بندی؟

مامان: بیخود. خیلی کار دارم. (ظهر روز حرکت که رفتم خونه دیدم یه ساک ترتمیز و مرتب برام بسته)

یگان: سلام. علی قطار از تهران ساعت چند حرکت میکنه.

یگان: ساعت دو نیم ایستگاه باش.(خودم بهش گفته بودم ساعت دو و نیم ایستگاه باشه. این اس ام اس را به خاطر داشته باشید. خاطره دارد)

مرصاد: بسم الله. سلام اخوی.من زلزله دارم میام. حاضر باش که تا یک ساعت دیگه خدمته شمام. گفتم آمادهگی داشته باشی شکه نشی. یا علی.

رسپنا: یوزر پسورد اس ام اس رو برام بفرست از کجای سایت باید لاگین کنم. توی ساتش؟

رسپنا: اعتبار اس ام اس تمام شد.

رسپنا: باز همون ارور رو میده.

ایرانسل: موجودی شما روبه اتمام است.

ایرانسل: موجودی شما روبه اتمام است.

مامان: یه آیت الکرسی برام بخون. عزیز!

و بعد از این اس ام اس آخری قطار حرکت کرد و سفر ما شروع شد.



علی ::: یکشنبه 87/2/8::: ساعت 9:39 عصر

 نظرات دیگران: نظر



الان که این‏ها را می‏نویسم درحیاط خانه‏ی پدربزرگیم دراز کشیدم. امشب آسمان سرخ رنگ شده. مثل شب های برفی زمستان قم. اردوی بلاگ تا پلاک 2 - دهلاویه دو هفته ای از اردوی بلاگ تا پلاک و یک هفته از عروسی برادرم گذشته و من تازه الان وقت کردم به خاطرات اردوی امسال فکر کنم.  این چند وقت با GPRS ایرانسل نفس کشیده‏‏ام ریز ریز وبلاگ های دوستان را خوانده ام و حصرت خوردم که چرا خودم چیزی ننوشتم.
رسما اعتراف می‏کنم به تنبلی. آقا!، خانم!، تنبلی کردم که ازهمان اول ننوشتم. از اول یعنی همان عصری که جلوی آقای مهندس فخری سینه گرفتم و گفتم "اصلا ناراحت می شم بخواهید مسئولیت اردو را به کس دیگه ای بسپارید."
الآن که همه چیز تمام شده از آن حرف خودم تعجب می کنم. به چی متکی بودم که خواستم مدیریت اردو را به عهده بگیرم؟ به آشناهایی که نداشتم؟ به تجربه‏ی اردو داریی که نداشتم؟ به سابقه‏ی چندین ساله‏ی راهیان نور رفتنی که نرفتم؟
راستش خاطره‏هایی از اردوی پارسال بودند که بهم اطمینان خاطر می‏دادند. یادم بود که با همه‏ی بی برنامگی های اردو کاری زمین نمی ماند؛ بدون هیچ هماهنگی حلیم برای صد نفر ساعت شش صبح آماده شد و ساعت دوی نصف شب شام جور شد و ... .
به هر حال به یک چیزهایی مثل عنایت شهدا و یاری خدا واز این قبیل مسائل اعتقاد داشتم که جلوی مهندس فخری سینه گرفتم و گفتم "اصلا ناراحت می شم بخواید مسئولیت اردو رو به کس دیگه ای بسپارید."

ادامه دارد ...

_____________________________
پ‏ن 1) زنده ایم کماکان و با GPRS ایرانسل نفس می‏کشیم.
پ‏ن 2) دیروز محمود وند بودم و شب را چزابه خوابیدیم. من و عکاسباشی. جای همتون خالی
پ‏ن 3)‏ سعی می‏کنم از امروز به بعد تند و تند خاطرات اردو رو بنویسم.
پ‏ن 4) از همه‏ی اون‏هایی که تو نظرات یادداشت قبلی تشکر کردن ممنونم؛ هم از شما که تحملمون کردید و هم از عنایت شهدا که اردو دچار مشکل نشد.
پ‏ن 5) الان اینترنت خونه‏ی عموم اینا رو اشغال کردم؛ وقت نمی‏شه کامنت‏هاتون رو جواب بدم. ان‏شا الله سر وقت.
پ‏ن 6) .
پ‏ن 7) یه چیزایی در مورد مسابقه و ده‏هزار تومن و این‏ها شنیدم. دقیق نمی‏دونم داستان چیه. ولی به طور کلی "نه خسته!"
پ‏ن 8) آقای خانگل زاده!. من هنوز نفهمیدم این داستان کربلا رفتن ما چی شده؟ چطور شده؟ چرا شده؟ اصلا شده؟ پس کی شده؟
پ‏ن 9) خدا را چه دیدید!. آمدیم و در و تخته جور شد و من دو نفری برگشتم.



علی ::: جمعه 87/1/9::: ساعت 12:53 صبح

 نظرات دیگران: نظر



کلی به حامد خندیدم وقتی گفت که می‏رویم کافی شاپ شعر بخوانیم. نه اینکه اهل شعر نباشم و شعر نخوانم و نشنوم؛ نه. راستش را بخواهید تا پری‏سال پایه‏ی جلسات شب شعر انجمن شعر قم بودم. از این خنده‏ام گرفت که حامد هر کاری می‏کند بیشتر به برچسب روشنفکریی که بابا بزرگ به‏اش چسبانده است نزدیک‏ می‏شود.
معمولا غیر متعارف‏ها توی چشمند. فکرش را بکنید که هفت نفر آدم کج و معوج، بعضاً با یک من ریش و کیف و کتاب و دفتر دستک برند کافی شاپ و حافظ بگیرند و بچرخانند. الان که فکرش را می‏کنم، حق می‏دهم به آن پسر ریش خوشکل که بر و بر به میز ما خیره شده بود. ولی یک جور هایی برای ما مهم نبود که چه فکر می‏کرد. مهم این بود که ما هفت نفر آدم کافی شاپ رفتن و شعر و داستان خواندن و هدیه گرفتن و تولد برای مظاهر راه انداختن را بهانه کرده بودیم که توی چشمای هم بگیم «دوستت دارم».
دوست داشتنی بود که حسن و مهدی لیوان‏های دلسترشان را با هم خوردند؛ دوتا نی توی هر لیوان. برایم دوست داشتنی بود که حسن، گل کادو را پشت و رو چسبانده بود. برایم دوست داشتنی بود که مهدی اول مجلس :( شکلی بود و آخر مجلس :) شکلی. برایم دوست داشتنی بود صدای بابا بزرگ وقتی شعر می‏خواند و قصه می‏گفت. برایم دوست داشتنی بود قهقه‏های جمع وقتی جک می‏گفتند. برایم دوست داشتنی بود که مظاهر از پیش خدمت خواست صدای موسیقی را قطع کند تا صدای شعر خواندن بابا بزرگ را قشنگ تر بشنویم. ذوق‏ زده بودن حامد برایم لذت بخش بود. تمرکز اون یکی حامد روی چیپس و پنیر هم.
برایم لذت بخش بود که دوستانم را واقعا دوست دارم. 

پ.ن 2) این اولین یادداشت دل‏‏گویه‏ی غلامعلی مجاهده.
پ.ن 3) حسن می‏گفت که زندگی من برای نوشتن زندگی خوبیه.
پ.ن 4) سوتک می‏گفت که در باره‏ی من وبلاگم را بیشتر از یادداشت هام دوست داره.
پ.ن 5) حالا که نوشتم احساس می‏کتم این‏طوری نوشتن را بیشتر دوست دارم.



علی ::: پنج شنبه 86/7/26::: ساعت 11:23 صبح

 نظرات دیگران: نظر



حدودا ساعت دوازده شب. توی ماشین. دارم شام می‏خورم
بعد از حدودا یک ساعت قم گردی و سوار کردن کلی کتاب و پیاده کردن کلی فولدر.
پرسید: برا چی این همه به خودت زحمت می‏دی.  
گفتم: دکتر برای وژدان دردم تجویز کرده.
چیزی نگفت.



علی ::: چهارشنبه 86/5/17::: ساعت 5:55 عصر

 نظرات دیگران: نظر



   1   2   3   4   5      >
 
Yahoo mail